من یک میکروب جامعه شده ام. یک وجود زیان آور. سربار دیگران. گاهی دیوانگیم گل میکند، میخواهم بروم دور خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور، مثلا بروم در سیبریه، در خانه های چوبین زیر درختهای کاج، آسمان خاکستری، برف، برف انبوه میان موجیک ها، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم. یا، مثلا بروم به هندوستان، زیر خورشید تابان، جنگلهای سر به هم کشیده، مابین مردمان عجیب و غریب، یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد، کسی زبان من را نداند، میخواهم همه چیز را در خود حس بکنم. اما میبینم برای اینکار درست نشده ام، نه من لش و تنبل هستم. اشتباهی به دنیا آمده ام، مثل چوب دو سر گهی، از اینجا مانده و از آنجا رانده. از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم. از عشق، از شوق، از همه چیز کناره گرفتم. دیگر در جرگه مرده ها به شمار میآیم. این فکر چندین بار برایم آمده: رویین تن شده ام، رویین تن که در افسانه ها نوشته اند حکایت من است. معجز بود. اکنون همه جور خرافات و مزخرفات را باور میکنم، افکار شگفت انگیز از جلو چشمم میگذرد. معجز بود، حالا میدانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بی پایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجه دسته دوم به دست خودشان میافزاید. حالا باور میکنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشته بدبختی با بعضی هاست...
متن. خودمو فراموش کنم
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد