آن روزها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختند ،
این روزها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند …
آن روزها مال باخته می شدی و این روز ها دلباخته !
چرا وقتی دروغ میگی و من لبخند می زنم فکر میکنی خرم . . .
خب یه بارم فکر کن دارم به خریت تو لبخند می زنم . . !
یشتر وقتا خودمو میزنم به بیخیالی ولی بازم نمیشه همش همه چی یادم می افته وهمه چی از بین میره کاش میشد یه جوری یه بخش از خاطره هارو از ذهن پاک کرد که دیگه هیچوقت یادم نیوفتن نمیدونم تازگیا حتی با یه تلنگر کوچیک اشکم در میاد دست خودم نیس دلم میخاد هیچوقت هیچ حسی نداشته باشمولی نمیشه فقط دارم وانمود میکنم که بیخیالم ولی اینطور نیس.دلم میخاد برم جایی که هیشکی نباشه هیشکی تنها باشم .خسته شدم از دروغ که حتی خودمم هر روز میگم خسته شدم از عشقای الکی ودو روزه وعشقای چتی که میان اینجا عشقم عشقم راه میندازن ولی با صد نفر دیگه هم هستن خسته شدم از خیانت خسته شدم از بس فکرو خیال بافی کردم ولی هیچ کدوم واقعی نشد خسته شدم از دست هوس هایی که به اسم عشقن.
خسته شدم از کسایی که خوشیشون با دیگرون بود وغصه هاشون با ما حتی از خدا خسته شدم... اینجاس که بازم خودمو میزنم به بیخیالی میگم به درک هر چی میخاد بشه بشه .سرنوشت ما یه میدون زندگی اما یه بازی پیش اسم ما نوشتن حقته باید ببازی.