دختران ایرانی نازترین عکسهای ایرانی

عکسهای خفن ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

نازترین عکسهای خارجی

عکس های خارجی

کلیپ عکسهای خفن ایرانی های ایرانی

کلیپهای ایرانی


leyla157

leyla157

http://leyla157.loxblog.com

☠کابوس ☠

خیال.....

☠کابوس ☠

به وبلاگ من خوش آمدید

☠کابوس ☠

خیال.....

از خودم دور میشوم

تا به تو نزدیک شوم...

این روزها..

خیال...

تنها راه با تو بودن است. 

بارون چراغ

+نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394برچسب:حیال,تنها,راه,با,تو,بودن,;ساعت16:10;توسط ; | |

می نویسم

تب ندارم 

میخی سوزان 

به گرمیِ دست راست تو 

برپیشانی ام کوبیده اند 







خیالت تخت 

می نویسم 

کاری جز این نمی دانم 

روباه را دیده ای؟ 

وقتی گرفتار تله می شود... 

عضو گرفتارش را می جَوَد به دندان 

و رها می شود 

فلسفه ی این نوشتن ها همین است 

رها شدن از افکار 

می جَوَمشان به قلم 

ورها می شوم 

نخوانید تشنج هایم را....هیچ کس نخواند.... 

حتی تو هم نخوان تقدیر تاریک 

حتی تو 

ذطزدلونتک

+نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:,;ساعت16:4;توسط ; | |

بگذار کمی قد بکشم..

بگذار کمی قد بکشم 

پنجه های پاهای خسته ام 

توان یاری دادنم را ندارند تا دیدن آنسوی تو 

بگذار از ورای تو جهان را بنگرم 

بگذار بی داغِ نگاهت، بنگرم آسمان را 

بگذار بی حضورِ تو، نظاره کنم مردمم را 

بگذار بی تو، قدم بزنم شهرِ درونم را 

بگذار بی تو  باشم 

سنگینم 

گویی 

مردگان را از ازل در من دفن کرده اند 

گویی 

زندگان در من میخورند و می خوابند و به گند می کشند بودن را 

سنگینم 

عقربه ها از من میگذرند و تراشیده می شوم مدام 

گسترده شده ام 

از شرق تا غرب 

از شمال تاجنوب 

انگار نه انگار که نیستم 

انگار نه انگار که نبوده ام هرگز 

انگار نه انگار 



گویی شفیره ای سمج 

درونم 

مدام می جود 

مدام پیله می بندد 

مدام تبدیل می شود به شفیره ای دیگر 

فربه تر 

جونده تر 

مدام پوست می اندازد 

وسیع می شود 

و مرا وادار میکند کش بیایم 

به وسعت بیهودگی اش

لبمل

+نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:بگذار ,کمی,قد,بکشم,;ساعت16:3;توسط ; | |

بر گورمان پیچکی روییده...

 دانه ی درشت عرق بر پیشانی فراخت می درخشد 


ومن حتی 

می ترسم از انگشتی که به ستردنش فرو آرم و بخار شوی 

می خواهم سیر ببینم چشمان گستاخت را 

چه دلم می طپد به بودنت..........هعییییییی 

تنت بوی  کوهستان مه آلود می دهد 

بوی تبت خیس...تبت سرخ 

بوی تسبیح چوبی نمدار چرک آلود دستان راهب نیمه برهنه 

بوی برگ پاکیزه  ی چای 

های های گریستن می خواهم و حتی بغضی نیست در گلوی فراموشی ام 

دیوانه ی تو بودم و آزمودی ام...... 



آزمودی به فروپاشی ام 



به خموشی ام 

بغض نمی کنی دیگر دردم را 

فریاد نمی زنی دیگر بلاهتهایم را 





رها رها رها تو 

نه مرا مانند 

نه  تخته پاره را 

رهایی چونان مترسک خموده 

یله داده بر مزرع تاراج شده 

به سکوتم خو کرده ای؟ 

من هرشام سکوتت را می نوشم 

مست مست مست می شوم و خیابانها را از تو می آکنم 

بیهوش می شوم گوشه ای از شهر 



و با طلوع تو و صدای گامهای بی هدفت بر میخیزم 

های قامت اثیری که هدف از خلقتت پریشانیِ من بود 

به نفسهای تو زنده ام....می دانی؟ 

رویا می بافم 

پیچکی بر گورم روئیده 

انگشتم کج شده است 

گویی  اینجا آغاز خمیدگی ام بسوی توست 

تو را سوگند به جهان های موازی 

رهایم نکن 

نرو 

چشمانت را دریغ مکن از من 

بگذار بنوشم و مست شوم 

مستانه در تو رهایی خوش است عشق 

کنارم خفته ای 

بوی سرما می دهد تن روشنت 

چشمانت را برقی ست 

اشک دارند انگار 

چشم بر هم  زدنی مانده تا فرو غلطیدن اشکهایت 

خوب است که پلک نمی زنی 

طاقت دیدن اشکهایت را ندارم 



چشمان گستاخ تو را چه به اشک 

اشک تو ویرانیِ من است 

می فشارمت در آغوش 

سرمایت را می نوشم و تخدیر می شوم 

دستانم آغشته به خون دلمه بسته ی لزج می شود 

خنجرم هنوز میان کتفهایت مهمان است 

بوی کافور می دهی 

بوی کافور 

خوب است که دیگر نمی روی 

عجیب آرامم 

حالا که هستی.....می خواهم بخوابم 

راستی 

گفتمت عشق......... 

بر گورمان پیچکی روئیده است 

گل سیاه خون

+نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:,;ساعت16:2;توسط ; | |

جهان تاریک مردگان

پرسفونه 

سالهاست در جهان تاریک مردگان دچار است به سایه ها 

و چه حظّی می برد از حکمرانیِ خویش بر مردگان 

وتو هنوز خواب میبینی 

خاکی را که زایش آموخته به صدای گامهای او 

خواب می بینی خنده های مادری را در آستانه ی طلوع چهره ی فرزند 

خواب میبینی 

جهانی وارونه را که 

گرگانش ،مسلح به دندانهایِ تیز 

هرز علف ها رامی چرند و چشمهاشان آغشته است به ندانستن 

و من 

فقط کمی 

حتی کمتر از گامی.... اینسوتر 

جهانی را میبینم 

که در آن زمین یخ زده است 

وگوسفندانش را سبکی دیگر است 

سبکی جز نشخوار 

آری 

دریدن! 

جهان 

خود نیاز مند دستانی ست که کوره ها بسازند و بسوزانند 

جهان به این راه می رود 

وتو چه خوب 

خواب میبینی 

چه شیرین 

من اما 

بی خوابم 

بی خواب 

انتخغس

+نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:جهان,تاریکو,مردگان,جهان,;ساعت15:54;توسط ; | |

زمین مزین به خون..

 زمین 


مزین است به خون 

وصورت کش آمده ی مردمان 

مزین به اشکها و لبخندها 

ومن 

مزین شده ام به صورتکهای فریب 

ازچه هنگام چنین شده ام؟ 

چنین کریه... 

آراسته به پیرایه ی بویناک دروغهای مقدس 

خسته ام 

پای من یارای پی کردن قافله ی مردمان را ندارد 

ارابه های تاریخ 

از پیکر لهیده ی من گذشته اند 

کلام بر لبهای ترک خورده ی زندگی ام ماسیده 

وچشمانم 

حسرت آماسیده ای ست به نقطه ای در دور دست 

... 

عشق 

ملبس به شولایی چرکین 

ایستاده بر تپه ای 

در افقی یا غروبی 

... 

لک لکی بی هیچ بال 

دهان کجی می کند به آسمان 

خوشا رها کردن و رفتن 

خوشا پریدن 

اما 

.... 

گورکن نشسته به انتظار 

آتش به آتش سیگار 

سیگارسیگارسیگار 

مرگ را چگونه به چشمان زنده ام راه دهم؟ 

عجیب زنده اند چشمانم 

وتل ته سیگارها 

چنان توده ی سرهای بریده در سبد خون آلود 

صدای فرود آمدن تیغه ی سنگین مرگ 

گیوتین 

بازوان خون آلود جلادان 

مداومت بر عذاب زنده ماندن 

اندوه نا میرایی 

وترس از مرگ 

.... 

لرزش لب های محکوم در مقابل جوخه ی اعدام 

کلامی بهر گفتن.....نه 

جاذبه ای برای چشمان کنجکاو ناظران 

تا ندیدنِ 

رطوبت ترس که از زیر پایش روان است 

وآرزوی جاری شدن خون 

به مسیری که این بویناک رطوبت را بپوشاند 

....... 

عشق 

سایه ای ست که مدام کش می آید 

به وسعت زخمهایی که بر میدارد 

... 

انگورها خواب می بینند 

خواب هراس آلود چیده شدن 

ومن خواب می بینم 

خواب شیرین نوشیدن شراب 

... 

آرزویی 

چنان نطفه ی خون آلودی 

به زهدان چرک آلود اندیشه ام راه یافته 

وتکثیر می شود در لرزشی نحس 

... 

به امیدی عبث زنده ام 

در شولای سکوتی پیچیده ام بودنم را 

انتظار میکشم 

که گنجینه ی زمان به پایان رسد 

واندوخته ی نسل ها نابود گردد 

ونسلی نو از نو بیاغازند جهانی نوین را 

... 

روزگاری با دیوارها سخن میگفتم 

دهان بسته ام 

تا مبادا 

دیواری حتی به ارث برد 

افکار منحط ذهن بی شرمم را 

... 

به جنایت همنوعانم دچارم 

چنان فرزند مریم که صلیب خویش بر دوش می کشید 

و زمینیان را بدرود گفت 

که مرگش ترک زمین نبود 

ترک کسانی بود که دوستش نمی داشتند 

واو دوستشان می داشت 

نانهایشان را 

وشرابهایشان را 

... 

من روح حقیقتی هستم 

برهنه بر اوج که کژی های خلقتم را می نمایانم 

از اینرو 

مرا به مرگ رهنمون گشته اند 

بی خبران از شباهت من به خویشتن هاشان 

... 

مرگ من رخت بر بستن از شهری نیست 

رخت بر بستن از میان مردم شهری ست 

که دوستم نمی داشتند 

ومن دوستشان می داشتم 

چرک آلودگی هاشان را 

حسرت هاشان را 

دروغ هاشان را 

خستگی هاشان را 

... 



خسته ام 



خسته از گریزی بیهوده 

چنان پرومته ام این روزها 

ارمغانی چنان سوزاننده در دست 

در گریز از خدایان 

بسوی انسان 

ومردمان 

به خاموش نمودن ارمغانی که آورده ام  ایشان را 

کمر بسته اند 

بیهوده تلاش 

بیهوده عذاب 

هتمنع

+نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:زمین,مزین,به,خون,زمین خسته,;ساعت15:51;توسط ; | |

تصمیم

نمیتونم تصمیم بگیرم انگار تو یه چند راهی گیر کردم کدومو برم نمیدونم خیلی سخته

وقتی نمیدونی چه تصمیمی بگیری دلت یه چیز  میگه و مغزت یه چیز .شاید الکی امید دارم

لذئر

+نوشته شده در چهار شنبه 19 فروردين 1394برچسب:,;ساعت22:7;توسط ; | |